در محضر آيت الله فلسفى (دامت بركاته)
|
اشاره: حضرت آيةالله حاج ميرزا عليآقاي فلسفي، دامت بركاته، يكي از استوانههاي عالم علم و فقاهت و اخلاق، و ركن ركين حوزهي علميهي مشهد مقدّس و مصداق بارز ((العلماء حصون الإسلام))اند.
اوايل شهريور ماه امسال، جمعي از اساتيد و دانش پژوهان مركز تخصّصي مهدويّت، در سفري زيارتي - آموزشي به مشهد مقدّس مشرَّف شدند. در ضمن اين سفر پربار و معنوي، علاوه بر استمداد از روح مطهّر امامعليه السلام و شناختن و شناساندن ائمه اطهارعليهم السلام، مخصوصاً، چهارمين فرزند آن حضرت، و قلب عالم امكان، حضرت بقية الله الاعظم، ارواحنا له الفداء، به ديدار فرزانهي وارسته، حضرت آية الله فلسفي، دامت بركاته، موفق شدند. معظّم له، بامهرباني و صفا و صميميّت خاص خود، دوستان را به حضور پذيرفتند و ضمن تفقّد از آقايان، با مواعظ و نصايح پدرانهي خود، جمع برادران را به فيض رساندند.
آن چه در اين سطور آمده، سخنان پربار معظم له در اين جمع صميمانه است.
بسم الله الرحمن الرحيم الحمدللّه ربّ العالمين و صلي الله علي سيّدنا محمّد و آله أجمعين.
بنده، خيلي، اهل صحبت نيستم و آن چه را هم كه ميدانم، معلوم نيست مطلوب آقايان باشد، امّا حالا كه برادران تشريف آوردهاند، چند كلمهاي عرض ميكنم.
معيار خوب و بد
روايتي را در وسائل الشيعه ديدم كه هر چند صاحب وسائل، تمام آن را نقل نفرموده است، ولي براي من جالب بود. صاحب وسائل، نوعاً، روايت را تقطيع ميكند و آن جملهي مورد نظر خود را ميآورد. آن جملهي مطلوب صاحب وسائل براي بنده هم جالب بود اين حديث را اهل سنّت هم در كتابهايشان نقل كردهاند. حديث، چنين است:
عبداللّه بن جعفر، في قرب الإسناد، عن الحسن بن ظريف، عن معمّر، عن الرّضا، عن أبيه موسي بن جعفرعليه السلام في حديث طويل، في معجزات النبيصلي الله عليه وآله - قال: و من ذلك. أنّ وابصة بن معبد الأسدي أتاه، فقال: ((لاأدَعُ من البرِّ والإثم شيئاً إلاّ سألته عنه.)). فلمّا أتاه قال له النبيصلي الله عليه وآله: أتسأل عمّا جئت له أو أُخبرك؟)). قال: ((أخبرني.)). قال: ((جئتَ تسألني عن البرّ والإثم.)). قال: ((نعم)). فضرب بيده إلي صدره، ثم قال: ((يا وابصة: البرّ ما اطمأنّت إليه النفسُ، والبرّ ما اطمأنّ به الصدر، والإثم ما تردّد في الصدر و جال في القلب، و إن أفتاك الناس و أفْتَوك.)).(1)
يكي از اصحاب رسول اللّهصلي الله عليه وآله كه وابصة بن معبد اسدي نام داشت، روزي از خانهي خود بيرون آمد و با خود گفت: ((ميروم محضر رسول خداصلي الله عليه وآله و از تمام نيكيها و بديها از ايشان ميپرسم.)).
به مسجد آمد. جمعي از اصحاب خدمت حضرت بودند. وابصه ميخواست برود پهلوي حضرت بنشيند، امّا يكي از اصحاب گفت: ((اي وابصه! بنشين همين جا.)). پيامبر خداصلي الله عليه وآله فرمود: دعوا وابصة، ادن ((بگذاريد بيايد.)). وابصه آمد، خدمت حضرت نشست.
پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: ((وابصه! ميخواهي بگويم براي چه آمدي يا خودت ميگويي؟)). وابصه عرض كرد: ((يا رسول اللّهصلي الله عليه وآله! شما بفرماييد.)). حضرت فرمود: ((براي اين آمدي كه از من از هر نيك و بدي و از هر خير و شري بپرسي.)). عرض كرد: ((بله؛ يا رسول اللّه.)).
حضرت، دست خود را روي سينه او زدند و فرمودند: ((نيكي، آن است كه دل انسان را خشنود ميكند و موجب اطمينان و سكون خاطر براي انسان ميشود، و بدي، آن چيزي است كه اضطراب آور است و در دل، جَوَلان و اضطراب ايجاد ميكند.)).
اين جملهي ((البر ما اطمأنت إليه النفس...))، براي من، خيلي جالب بود. بنده، گاهي پيش خودم فكر ميكنم كه ((اگر اين را از عالمي ميپرسيدند، چه جوابي ميداد؟)). فكر ميكنم، شايد، ده يا بيست خوبي و تعدادي بدي را ميشمرد. مثلاً ميگفت، صدق خوب است اما كذب ناپسند است، امانت پسنديده است و خيانت كار بدي است، و...
امّا رسول خداصلي الله عليه وآله با اين جملهي كوتاه، ضابطه و قاعدهي نيكي و بدي را بيان فرموده. و اين، ضابطهي مهمّي است! ظاهراً، اين بيان رسول خداصلي الله عليه وآله را از اين آيهي شريف نيز ميتوان استفاده كرد:
((ونفس و ما سوّاها فألهمها فجورها و تقواها))(2)
انسان، خودش، مييابد كه نيكي چيست و بدي چيست؛ زيرا، ايزد تعالي، به او الهام كرده است و در نهاد هر انساني قرار داده است كه بديها و نيكيها چيستند.
با اين بيان، شايد گوشهاي از اين آيهي شريف كه ميفرمايد: ((و اقم وجهك للدين حنيفاً فطرةَ الله التي فطر الناس عليها لاتبديل لخلق الله ذلك الدين القيّم ولكن أكثر الناس لايعلمون))(3) معلوم شود.
يك وقتي، در تفسيري ديدم كه گاهي بعضي از بيرون مدينه ميآمدند خدمت پيامبر اسلامصلي الله عليه وآله و به او ميگفتند: ((تو آمدي چه بگويي؟)). اين كار، مكرّر، اتّفاق ميافتاد. حضرت، در پاسخ آنان، آيهاي از قرآن را قرائت ميفرمود و آنان مسلمان ميشدند. در آن تفسير آمده بود كه يكي از افرادي كه آمد و سؤال كرد و مسلمان شد، صحابي جليل پيامبرصلي الله عليه وآله، عثمان بن مظعون بود.
آن آيهاي را كه معمولاً پيامبرصلي الله عليه وآله براي آنان تلاوت ميفرمود، آيهي ((إنّ الله يأمر بالعدل والإحسان وإيتاء ذي القربي و ينهي عن الفحشاء والمنكر والبغي يعظكم لعلّكم تذكّرون))(4) بود.
فرد سؤال كننده، وقتي اين آيه را ميشنيد، مسلمان ميشد. چرا او، با اين آيه مسلمان ميشد؟ چون، ميديد همين است كه دلاش ميخواهد. فطرت او، اين مطلب را ميخواست و به آن كشش داشت.
در خطبهي يكم نهج البلاغه حضرت اميرعليه السلام هدف از بعثت پيامبران را برانگيختن و بيدار كردن اين وجدانهاي خفته و دفينههاي دروني ما دانسته است:
فبعث فيهم رُسلَه و واتَرَ إليهم أنبياءَهُ، ليستأدوُهم ميثاقَ فطرتِهِ، و يذكِّروُهم مَنسيَّ نعمته، و يَحْتَجُّوا عليهم بالتبليغ، و يثيروا لهم دفائن العقول و يُروُهُمْ آياتِ المَقدِرة؛(5)
خداوند، پيامبران را پشت سر هم فرستاد، تا ميثاق فطرت را و آن چيزهايي كه خداوند از ما عهد و پيمان گرفته و آنهايي كه در نهاد انسانها گذاشته، شكوفا كند و آناني را كه خواب شان برده، بيدار كند و آناني كه زير هواها و هوسها و خواستهها و شهوتها پوشيده شدهاند، بيرون آورد و گنجها و دفينههاي دروني ما را ظاهر كند.
اين، همان دين است و شايد بشود گفت - و شايد آيهي شريفه هم همين را ميفرمايد - كه اگر كسي از ما بپرسد: ((دين يعني چه؟)) جواب بدهيم، همين كه فطرت اقتضا ميكند. هر چه فطرت اقتضا دارد، آن را هم خدا از ما ميخواهد.
در اين جلمهي حضرت اميرعليه السلام خطاب به فرزندش امام مجتبيعليه السلام مطلب زيادي نهفته است:
يا بُنَيَّ! فتفّهم وَصيّتي واجعل نفسك ميزاناً فيما بينكَ و بين غيرك، وأحبّ لغيرك ما تحبّ لنفسك، واكره له ما تكرِهُ لها، لاتَظلم كما لاتحبّ أن تظلم، و أحسِن كما تحبّ أن يحسن اليك، واستقبح لنفسك ما تستقبحه من غيرك، و ارضِ من الناس ما ترضي لهم منك.(6)
حضرتعليه السلام ميفرمايد: خودت را ترازو قرار بده! اين كه فرموده: ((خودت را ميزان و ترازو قرار بده))، يعني ميزان خوبي و بدي، خودت هستي و خودت ميتواني بفهمي كه اين كار خوب است يا بد است. آنچه را كه دوست داري در حق تو انجام دهند در حق ديگران انجام بده و آنچه را كه دوست نداري ديگران در حق تو انجام دهند در حق ديگران انجام نده اين همان فطرت است كه دارد بيدارش ميكند و امروزه از آن تعبير ميشود به محكمهي وجدان و ملامت نفس كه خداوند تعالي هم در قرآن به آن قسم خورده است ((ولااُقسم بالنفس اللوامة)) اين، عين همان مطلب پيامبرصلي الله عليه وآله است كه فرمود، نيكي، آن است كه موجب آرامش و سكون و اطمينان خاطر انسان ميشود.
خدا آقاي فلسفي را رحمت كند! من، از ايشان شنيدم كه ميفرمود: آن كسي كه بمب اتم روي هيروشيما انداخت، با اينكه او را خيلي تشويق كردند. گُل بر سرش ريختند. براي او كف زدند، جايزه دادند، او را به عنوان قهرمان معرفي كردند امّا وقتي در روزنامه خواند كه آن بمب، مثلاً پنجاه هزار نفر را كشته و سوزانده، مدام با خود ميگفت: ((واي بر من! آيا من پنجاه هزار انسان كشتهام؟ عجب جانياي هستم! عجب جنايتكاري هستم! در اين عالم، كسي به اندازهي من جنايت نكرده است!)). آن قدر، اين جملات را گفت و گفت تا ديوانه شد! اين، همان فطرت او است كه دارد او را ميكشد! اين محكمهي وجدان او است كه او را به محاكمه كشيده و زمين و زمان را براي او تنگ كرده و با اينكه او را تشويق ميكنند اما نفس مُلهَم او به او ميگويد اين عمل عملي جنايتكارانه بود.
تغيير پذيري فطرت
همين نفسي كه در مييابد و درك ميكند، قرآن ميگويد، با گناه و اصرار بر آن تغيير ميكند:
((و نقلب افئدتهم و أبصارهم كما لم يؤمنوا به أوّل مرّة و نذرهم في طغيانهم يعمهون))(7)
انسان، در اثر گناه، فطرتاش عوض ميشود و خواستههاي دروني انسان، با كثرت گناه، تغيير ميكند. و گناه، كم كم، روي مغز و روي فكر و روي اعصاب و... اثر ميگذارد و انسان، عوض ميشود. اين آدمي كه از كار بد، بدش ميآمد در اثر تكرار گناه، عوض ميشود. در روايت دارد كه رسول خداصلي الله عليه وآله فرمود: ((چهگونه خواهد بود حال شما اگر روزگاري بيايد كه امر به معروف و نهي از منكر را ترك كنند؟)). سلمان عرض كرد: ((يا رسول اللّه! چنين خواهد شد؟)). رسول خداصلي الله عليه وآله فرمود: ((بدتر از اين هم ميشود.)). سلمان عرض كرد: ((بدتر از اين چيست؟)). فرمود: ((روزگاري ميآيد كه مردم را به بدي امر ميكنند و از نيكي باز ميدارند!)). سلمان عرض كرد: ((آيا چنين خواهد شد؟)). پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: ((بدتر از اين هم ميشود! نيكي، بد ميشود، و بدي، خوب ميشود!)).(8)
اين، همان معناي ((و تقلبت أفئدتهم و أبصارهم)) است كه اساساً، بدي، خوب ميشود. در اثر كثرت بدي و در اثر تكرار عمل بد، فطرت عوض ميشود. كسي كه تازه ميخواهد سيگار بكشد، دود سيگار، وقتي وارد حلق او ميشود، مرتّب سرفه ميكند، امّا كم كم عادت ميكند، به طوري كه دود فراواني را به ريهاش فرو ميبرد و بيرون ميدهد و خيلي هم كيف ميكند! اين، تمرين است كه اين كار را كرده و حالاش را تغيير داده است!
اين تعابير، مكرّر، به عبارتهاي مختلف، در روايات مذكور است كه اگر كسي گناه بكند، نقطهي سياهي در قلباش حاصل ميشود و اگر توبه كند، آن نقطهي سياه پاك ميشود و اگر توبه نكند و تكرار كند، سياهي، توسعه پيدا ميكند تا جايي كه تمام قلب را اشغال ميكند. آن زمان، ديگر اميد خير در بارهي چنين بندهاي نميرود.(9) پس بايد ما حواسمان جمع باشد و اين فطرت خدايي را از دست ندهيم.
عمل به رضاي الهي، شرط ديدن حضرت
چون بزرگان و رفقايي كه اين جا تشريف دارند، در امر مهم حضرت مهدي(عج) مشغول بحث و تحقيق هستند، لذا چند كلمهاي هم دربارهي آن بزرگوار عرض كنم. حديث معراج كه مطالب بسيار مفيد و عالي و نكات خوبي دارد، يك جملهاش اين است:
يا أحمد! فمَن عَمِلَ برضاي، ألزمه ثلاثَ خصالٍ: أُعرّفهُ شكراً لايُخالطه الجهل و ذكراً لايُخالطه النسيان و محبةً لايؤثِر علي محبتي محبةَ المخلوقين. فإذا أحبّني أَحبَبْتُه وأفتحُ عينَ قلبه الي جلالي و لااُخفي عليه خاصةَ خلقي.(10)
خداوند، به پيامبرصلي الله عليه وآله ميفرمايد، هر كس به رضاي من و آن چه من ميخواهم، عمل كند و وظايفاش را انجام دهد، واجبات را به جا آورد و محرمات را ترك كند، من، سه مطلب را به او ميدهم. يكي از آن سه، اين است كه ((بندگان خاصّ خودم را از او مخفي نميكنم.)).
بنده، عرض ميكنم، تحقيقاً، بالاترين و برترين بندهي خاص خداوند، در اين زمان، حضرت ولي عصر، (أرواحنا لتراب مقدمه الفداء)، است. اگر ما، به رضاي الهي عمل كنيم، خداوند، او را از ما مخفي نخواهد كرد.
بعضي، خيلي اصرار داشتند كه خدمت حضرت برسند، امّا حضرتعليه السلام به واسطهي بعضي ديگر پيغام داده كه هر وقت موقع آن رسيد، خودم ميآيم. در اين باره، قضايايي نيز نقل شده است. راه تشرّف به حضور حضرت خالصانه عمل كردن است. اگر خالصانه عمل كنيم، خود حضرت، به سراغ ما ميآيد.
امّا اين روزها، مسائل يك طور ديگري شده است! و حضرت ولي عصر (عجل اللّه فرجه الشريف) تقريباً، بايد گفت وسيلهاي براي جمع كردن عدهاي شده كه بياييد ما ميخواهيم شما را ببريم خدمت حضرت يا نه اينكه دسته جمعي برويم خلاصه ميخواهيم راه آن را نشان شما بدهيم تا موفق مؤيد خدمت حضرت برسيد و واقعيت آن هم خيلي براي من واضح نيست بلكه اين كارها يك گرفتاريهايي را نيز ايجاد كرده. علي كل حال بعضي از اين آقايان هم ميآيند اينجا و بنده به آنها ميگويم من راه آن را نميدانم و براي آنها همين روايت را بيان ميكنم كه اگر عمل به وظيفه بكنيد خودش به سراغ شما ميآيد.
در اين باره، يكي از مراجع، قضيهاي را نقل ميكرد كه بد نيست آن رابراي شما عرض كنم.
يكي از مراجع نقل ميفرمود - كه در يكي از دهات شاهرود، روحاني متديّن و ملايي بود و امور مردم را حل و فصل ميكرد. وي، پسري داشت كه هيچ سواد نداشت و چند روزي كه براي درس رفته بود، به بازي و تفريح گذرانده بود و درس نخوانده بود. بي سوادِ بي سواد بود. مردم، به گمان اين كه او هم همانند پدرش باسواد است و مسئلهدان است، با سلام و صلوات، او را آوردند و روحاني محلّشان كردند، امّا او دربارهي بيسوادي خود، چيزي نگفت و هر مسئلهاي كه مردم از او ميپرسيدند، از پيش خودش جواب ميداد!
وي، عقد ازدواج جاري ميكرد و طلاق ميداد و نماز ميت ميخواند و وجوه شرعي ميگرفت و هدايا را قبول ميكرد و...
اين جوان، يك مرتبه، به فكر فرو رفت و متذكر شد كه ((بالأخره، تا كي اين طور با دين مردم بازي كنم؟)). پشيمان شد و واقع امر را به مردم اعلام كرد و گفت: ((هر چه به عنوان حكم شرعي گفتم، از پيش خودم گفتم و هرچه عقد ازدواج براي تان اجرا كردم، احتياطاً، دوباره بخوانيد كه همه غلط بوده است هر چه طلاق دادم، درست نبوده است و هر چه نماز ميّت خواندهام، صحيح نبوده است. همه را اعاده كنيد.)).
مردم، بسيار ناراحت شدند و بر سرش ريختند و هر چه ميخورد، زدند و از دِه بيروناش كردند.
او، از دِه بيرون آمد و با سر و صورتِ شكسته و لباس خونين و پاره، به طرف تهران حركت كرد. در سرازيري راه تهران، مرد بسيار با وقار و محترمي، او را به اسم صدا زد و از او دل جويي كرد و سفرهاي را كه همراه داشت، باز كرد و او را ميهمان كرد. از وي پرسيد: ((چرا ناراحتي؟)). جوان، قضيّه را گفت.
آن مرد به او فرمود: ((ميخواهي درس بخواني و با سواد شوي و گذشتهات را جبران كني؟)). جوان پاسخ داد: ((آري)). آن مرد فرمود: ((در تهران، به مدرسهي سيد نصرالدين، نزد آقاي آميرزا حسن كرمانشاهي ميروي و ميگويي حجرهي شانزده، خالي است كليدش را به من بده و خودت هم يك درس برايام بگو.)).
او، همين كار را كرد و نزد آميرزا حسن كرمانشاهي شاهرودي كه به اكثر علوم آشنا بود و تسلّط داشت، آمد و همان سخنان را گفت و در خواست كرد كه منطق بوعلي را به او درس دهد. ايشان بدون سؤال و پرسش، كليد را داد و گفت: فردا ساعت هشت صبح براي درس نزد من بيا.)).
آقاي ميرزا حسن كرمانشاهي ميديد كه آن جوان، گاهي از چيزهاي مخفي خبر ميدهد. مثلاً روزي به استاد گفت: ((اي استاد! چرا مطالعه نميكني و سر درس حاضر ميشوي؟)). استاد گفت: كتابام را چند روزي است گم كردهام.)). گفت: همسرت، كتاب را زير رختخوابهاي منزل مخفي كرده است. تا تو مطالعه نكني و قدري به خانواده برسي.)). قضيّه هم، عيناً، همين طور بود.
آقاي ميرزا حسن كرمانشاهي، به او ميگويد: ((تو، اينها را از كجا ميداني؟ چه كسي اينها را به تو ميگويد؟)). جوان پاسخ ميدهد: ((آقاي خيلي خوبي است كه مرتّب به حجرهام ميآيد و با من غذا ميخورد و حرف ميزند. او گاهي، اين مطالب را ميگويد. همان كسي است كه به من گفت نزد شما بيايم و درس بخوانم.
استاد، فهميد كه اين آقاي خوب، بايد همان يوسف زهرا، حضرت بقيةاللّه الأعظم، أرواحنا لتراب مقدمه الفداء، باشد. استاد گفت: ((ميشود اين دفعه كه آمد، سلام مرا به او برساني و اجازهي ملاقات براي من بگيري؟)). آن جوان ميگويد:آن آقا، فرد بسيار خوبي است و نيازي به اجازه ندارد.)).
استاد ميگويد: ((نه؛ شما، اجازه بگيريد.)). پس از چندي، جوان گفت: ((آن آقا فرمود كه سلام برسان و بگو، مشغول درس و بحث باش، هر وقت وقتاش شد، خودم سراغ شما ميآيم.)).
خلاصه، اگر ما مسير زندگي را درست انتخاب كنيم و با امام زمانعليه السلام هم خط شويم و بيراهه را رها كنيم، نه تنها ما را به حضور ميپذيرد، بلكه خودش به سراغ ما ميآيد. اگر ما به وظيفهي خودمان عمل كنيم، او به وظيفهي خود عمل ميكند.
اين حديث، ميتواند براي اهلاش راه گشا باشد. البته بايد توجّه كرد كه آن وجود عزيز، مصداق اتم و اكمل ((خلق خاص)) است و الاّ، امثال سلمان و مقداد و ابوذر و...، به مرتبهي ((خاص خلق)) رسيدهاند.
---------------
پينوشتها:
1) وسائل الشيعه، ج 27، ص 166؛ قرب الإسناد، ص 135؛ بحار، ج 18، ص 118؛ بحار، ج 17، ص 228.
2) شمس: 7-8.
3) روم: 30.
4) نحل: 90.
5) نهج البلاغه، خطبهي 1، ص 34.
6) مستدرك الوسائل، ج 11، ص 311.
7) انعام: 110.
8) بحار، ج 6، ص 307-308.
9) مستدرك الوسائل، ج 11، ص 333. عن رسول اللّهصلي الله عليه وآله: إذا أذنب العبد كان نقطة سوداء علي قلبه. فإن هو تاب واقلَعَ واستغفر صفا قلبُهُ منها و إن هو لم يتُب و لم يستغفِر كان الذنبُ علي الذنب والسوداء علي السوداء حتّي يغمَر القلبُ فيموتُ بكثرةِ غطاءِ الذنوب عليه وَذلك قوله تعالي: ((بل ران علي قلوبهم ما كانوا يكسبون)).
10) بحار، ج 74، ص 28.
[مجله شماره 5 : - سرمقاله] |
:: موضوعات مرتبط:
*****مهدویت***** ,
مقالات ,
,
:: برچسبها:
انتظار ,
مهدویت ,
خوب ,
بد ,
معیار ,